عاشق پاره سنگها باش..شاید روزی عاشق قلب پاره ی من شدی..!
من براي سال ها مينويسم...سالها بعد که چشمان تو عاشق میشوند...افسوس که قصه ی مادربزرگ درست بود..همیشه یکی بود یکی نبود..!
چه قدر بد است نمی دانم چرا هست. نمی فهمم چرا می ماند. دیروز از خانه مان حرف می زد. از رنگ پرده هایش، و من غرق فکر بودم. داشتم فکر می کردم و این محبت و این نوازش
نظرات شما عزیزان:
آدم جایی باشد که
بودنش را نمی خواهند.
با این که می داند این قدر دوستش ندارم.
از بچه هایمان که باید شکل من باشند....
یک سره حرف می زد و می خواست دستش را به موهایم بکشد که مثل دیوانه ها فریاد زدم.
که این آدم آمده تا محبتی را که از تو انتظار داشتم،
نوازشی را که از تو می خواستم برایم هدیه دهد....
عجیب طعم گسی دارد بی تو....
طعم تلخ دهن سوزی....
Power By:
LoxBlog.Com |