چرا نمی رود او ؟؟؟....


عاشق پاره سنگها باش..شاید روزی عاشق قلب پاره ی من شدی..!

من براي سال ها مينويسم...سالها بعد که چشمان تو عاشق میشوند...افسوس که قصه ی مادربزرگ درست بود..همیشه یکی بود یکی نبود..!

چه قدر بد است
آدم جایی باشد که
بودنش را نمی خواهند.

 نمی دانم چرا هست. نمی فهمم چرا می ماند.
با این که می داند این قدر دوستش ندارم.

دیروز از خانه مان حرف می زد. از رنگ پرده هایش،
از بچه هایمان که باید شکل من باشند....

و من غرق فکر بودم.
یک سره حرف می زد و می خواست دستش را به موهایم بکشد که مثل دیوانه ها فریاد زدم.

 داشتم فکر می کردم
که این آدم آمده تا محبتی را که از تو انتظار داشتم،
نوازشی را که از تو می خواستم برایم هدیه دهد....

و این محبت و این نوازش
عجیب طعم گسی دارد بی تو....
طعم تلخ دهن سوزی....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,ساعت 10:50 توسط راحیل| |


Power By: LoxBlog.Com